مدح و شهادت حُر بن یزید ریاحی
سر را گرفت در دل چـادر به دامنش سر را گذاشت غـرق تفکـر به دامنش «یا آتـش مـحـبت، یـا آتـش عـذاب»* او بود و شعـله شعله تحـیر به دامنش دل کـند از زمـین که نـمانـد الی الابـد در این مصاف، ننگ تکاثر به دامنش آمد سـوی حـسین سـرافکـنده و خجـل میریخت اشکهاش چنان دُرّ به دامنش او هم شهـید شد که نماند اسیـر مرگ حالا حـسین بود و سر حُـر به دامنش |